باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد
محمد کامبد < خرداد 84 >
سلام
وبلاگ زیبایی داری
موفق باشی
خوشحال می شم به وبلاگم سر بزنی
بای
باران نفرت با تمام عظمتش بی وقفه میبارد؛؛و بذر وحشت در بطن خاک ریشه میکند
در زمین جز سنگ حاصلی نیست؛ بذر ی جز سنگریزه در بطن این خاک پاشیده نشده
پا بر آسمان میگذارم ؛ فریب زمان را نمیخورم؛ دیگر میدانم چه زود دیر میشود
و انسان را این اشرف مخلوقات عالم را ؛؛ با اسطوره هایش رها میکنم . میدانی چرا؟
تا بتواند از خشونت؛؛ دست مایه ای برای تجاوز تدارک کند؛؛ و به یقین میتواند ؛ مطمئنم
چراغ ها را باید خاموش کرد شاید....
خورشید برای روشنایی کفایت کند ؛ البته اگر این ابرهای دهشت زا کنار روند
بر پایم از عادت ؛ زنجیری نهاده اند؛ به ضخامت تاریخ ؛؛ ومن پاره میکنم این زنجیر نفرین شده را
من؛ دیگر اینجا کاری ندارم . میروم تا خانه ای نو بنا کنم . اشتباه نکن فرار نمیکنم
فقط دور میشوم از این همه نکبت و........ .....
خانه ی من میان وحوش است. از این آدمک ها بیزارم . میانشان بودن بیهوده است
پگاه با آوا ی وحوش بیدار میشوم.و با روشنای افتاب سجده شکر بجا می آورم
می شنوم : یک سمفونی بکر و ماندنی ؛؛؛ چون آدمیزاد دخالتی در ساختار آن ندارد
گوشم به صدای جغد ؛به زوزه ی شغال؛ به نعره دیو ؛ به غار غار کلاغان است
زمزمه ی جویبار و نجوای رود؛؛؛ و آواز پرندگان مهاجر را نمی شنود. آخر ساختگیست
به وحوش جنگل دل داده ام....
که از عشق سخن نمی گویند چون خود سرا پا عشقند
آری دل داده ام به این هیاهو؛؛؛ چون میا ن این وحوش جایی برای ...
کینه ؛نفرت ؛ ریا ؛ خیانت ووووو...... نیست
در این عصر طاعون زده بهترین جا برای زندگی همین جاست . شک نکن
پس بیدار شو و همراهیم کن ؛ میتوانی ؟؟؟ همین
ــــــــــــــــــــــــ
درود و بدرود . فعلا
بی مقدمه........................
پول..........سه حرفه
عشق.......سه حرفه
قلب.........سه حرفه
چرا؟
آنروز.........
سه حرفه اول را نداشتم که سه حرفه دوم را بدست بیارم .
تا سه حرفه آخر را جریحه دار نکنم .
به همین علت سه حرفه اخر هزار تکه شد
امروز................
.............
سه حرفه اول را دارم رفتم نزد طبیبی تا سه حرفه آخر را درمان کنم
اما طبیب گفت این سه حرف آخر را درمانی نیست
زیرا سه حرفه وسط حضور ندارد....
اصرار کردم تا با سه حرفه اول سه حرفه اخر را درمان کند
اما گفت: متاسفم......بی حضور سه حرفه وسط ،کاری از من ساخته نیست
عشقم رفت و قلبم مرد
بیدار بودن و نفس کشیدن نشانه ی زنده بودن نیست
من ایستاده می میرم معشوقه ی من
من............دو حرفه
تو.................دو حرفه
ما.....................دو حرفه
دو حرف اول .....من بودم
دو حرف دوم..................تو بودی
دو حرفه اخر .....................یکی بود
چه کسی خواست من وتو ما نشویم
خانه اش ویران باد...................
باران یعنی
تو
بر می گردی.............
روی صندلی نشسته ام به آینه می نگرم این نگاه ان نگاه همیشگی نیست
جوی خشک چشمان غم زده ام را می بینم در این سکوت فریادی بین من و آینه رد و بدل میشود
اگربه جایش بودم از هیبت این فریاد تکه تکه میشدم.......
به گذشته فکر میکنم ... برای سرزنش کردن دیگر خیلی دیراست ،
قلب تکه تکه شده ام را در دست دارم خیره نگاهش میکنم
میخواهم برایش اشک بریزم کاش میشد .... حتی دل هم دیگر ارزش اشک ریختن ندارد.
باید زود تر میفهمیدم که دیگردر این دنیای بی مروت این حرفها همه اش پوچ است
یکی میگفت : در این دنیا همه چیز دوره ای شده راست میگفت هر چیزی یه روز قدیمی میشود ،
تکراری و خسته کننده ،
آلان هم نوبت این تصویریست که دارد از آینه به من نگاه میکند
این بار قرعه به اسم همین تصویر است!!!
به چشمانش نگاه میکنم لبخندی غریب بر چهره دارد
می داند که باخته ولی انگارمیخواهد دلداریم دهد .... افسوس هرگز نمیتواند .
ـــــــــــــــــ
درود و بدرود. فعلا
امروز مثل همه منم میخواستم بنویسم از محرم ؛ آخه همه یه جورایی همه متحول شدن
و عاشق حسین و ابوالفضل و زینب و....
ولی خوب که فکر میکنم میبینم ما هیچ کدوم حتی نمیخواییم ذره ای از خواسته هامون
از راحتی و آسایش و خیلی چیزای دیگه بزنیم .
اونوقت محرم که میشه میشیم عاشق سینه چاک حسین . عباس میشه برامون نماد جوانمردی
زینب میشه برامون اسطوره صبر و چه میکنیم با به ظاهر عشق این بزرگان .
شاید بشه دیگران رو گول زد ولی خودمونو چی ؟؟.
پشت این نقاب چی داریم ؟؟ شهامت عباس ؟ تحمل زینب ؟ عشق خدایی حسین ؟
آره خیر سرمون همه رو داریم . ولی خیلی مضحکه
همه میدونیم که حتی با خودمون هم صادق نیستیم
اونوقت بیرق سبز و سرخ حسینی رو به دوش میکشیم که بگیم
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؛؛ باز این ....و و و
شاید هم اشتباه فکر میکنم ولی نه ؛؛
نه توهم اومده سراغم و نه چیز دیگه عین واقعیته و مثل همیشه تلخ . .
دلم میگیره از این که چرا غا فلیم از درک عظمت واقعه کربلا
ولی با تمام این حرفا رشادت عباس ..صبر زینب..خون حسین
و بالاتر از همه عشق حقیقی این معصومین دریایی از حکمت و معرفته برای همه ما
البته اگر هنوز هم امیدی به ته مانده درایت ؛همت و غیرت خودمون داشته باشیم :
یه قولی :اندر بلای سخت پدید آید؛؛؛ فضل و بزرگ مردی و سالاری
حالا اگه الگوی زندگی ما این معصومین هستن
بهتره یادمون بمونه که مثل ماه رمضان یک ماهه فقط عابد و عارف نشیم و
ده روزه محرم رو بنده مخلص خدا و عاشق حسین .
_______
فرا رسیدن ایام محرم برای همراهان همیشگی من
هم مرهمت ؛؛ هم موهبت و هم تسلیت باد
وـ اما ـــــــ---
سلام و خداحافظ چیز تازه اگر یافتید به این دو کلام اضافه کنید چرا که سلامش بی بدیل و خداحافظیش بس جان گداز
تا بلکه باز شود این قفل پوسیده و ارمغان دیرین . همین
یا حسین !
مردن چه با شکوهست به شوق دیدار جانان!
این میان...
قلم کم می آورد از نوشتن عظمت حماسه ات
و اما یک تفاوت چشم گیر میان تو و پدرت علی که همیشگی و ماندگار است
و من ...
دیشب کلی گریستم ، بر علی که تنهاتر ین بود به دنیا
یا حسین غرببی و بی کسی علی وصف ناپذیر است . همین
ـــــــــــــــــــــ
درود و بدرود
مــــــــــــجازات اعــــــــــــــــدام یا حــــــــــبس ابــــــــــــــــــــــــــــــد...؟!؟
کدام یــــــــــــــــــــــک ؟!؟
وکیل می خواهم.!.ــــ؟ــــ ...!؟!
اگر میشوی منتظرمممممممممممممممم
همین
دیگر خوب می دانم توانی برای شنیدن ندارم.
سردی دستاتو ازت می گیرم تا گرم شن
غربت چشاتو ازت می گیرم تا خودم غریب شم
سردی نفست رو ازت می گیرم تا بتونی نفس بکشی
دلتنگی هاتو ازت می گیرم تا به اون بهونه هم دلتنگت بشم هم دلتو ببینم ،
اما حیف که دلتو نمی تونم ازت بگیرم!
پس دلمو بهت میدم تا به تلافی دلتنگی هات داغونش کنی،
اما قبلش یه خواهش کوچولو؛؛
ازت میخوام خونه ی خودتو اون تو خراب نکنی؛؛
بقیش مهم نیست .. مهم نیست . همین
کجاست آن درختی
که به هر عاشق می رسید
می گفت سلام
کجاست پروانه ای
که آسمان
با بالهایش می رقصید
و من...
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های خوشبختی
تمام آینه ها نذر یاس لبخندی
که لحظه لحظه سراید سرود خوشبختی. همین
منتظرممممممممممم. فعلا
آری زمستان ،بهاری شدن را باور کرد،
چرا که نقشبند قضا ، در درون شکوفه ی جانش خزیده
.طبیعت شرح حال سوختن شمع است و چرخیدن پروانه گرد آن که چه عاشقانه میسوزد
زمستان شتابان ، راه معرفت را به عاشقان به ودیعه نهاد
.تا پرگار ایام نقطه ای برای بهانه ها بیابد و دائم بچرخد دایره وار
و این چرخش چه پر رمز و راز است و چه حکایت ها به دنبال.
و من حکایت نویسی گمگشته و حیران در این وادی
نمیدانم چه بگویم / چه بنویسم / تا قطره ای باشد در مقابل دریا.
فقط دست به دامان کسی میشوم که این گردونه دوار را چرخاند و چرخیدیم /
دیدم و دیدی ولی افسون که ندیدم و ندیدی آنچه باید میدیدیم
تحویل امسال عهدی میبندم با خود تا اگر عمری باشد و توفیقی ببینم آنچه را که باید
برای تو همراه همیشگی هم از درگاه حق توفیقی خواستارم روح افزا و ماندنی
باشد که فراموشت هم نشوم . همین
________________
ایام بکام .فردایت متعالی . فعلا
براستی سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن ،
لباسی برای پوشیدن و ساعتی برای خوابیدن ؟ .
نامی برای خوانده شدن ،
کتابی برای آموختن و دانشی برای یاد دادن ؟ .
بدنی سلامت برای برداشتن سبد یک پیرزن ؟،
سخنی برای شاد کردن یک کودک ؟،
دهانی برای خندیدن و خنداندن ؟
لحظه ای برای حس کردن؟،
قلبی برای دوست شدن و دوست داشتن؟
خدارا چه ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کمی تامل کن / شاید در اولین نظر به گمانت همه را داری
ولی عزیز زیاد خوش بین مباش
فاصله میان حرف تا عمل از زمین است تا زمان
خواستی جوابم را بده .
من منتظرمممم . مثل همیشه . همین
کی تمام می شود این غربت زمستانی سنگین و این عقربه های سنگی
و کی به داد دل غریبم می رسند که دیگر اینجا ... تنها ... بی تو ...
پایبند لحظه های سکوت و بی کسی نباشم ؟
باز می خواهم با تو حرف بزنم .
با تو که تمام خاطره هایم رنگ پریشان واقعیتشان را از تو گرفتند .
با تو که یک روز بی صدا و غمگین آمدی و ماندنی شدی .
تو نه خوابی و نه رویا . تو همه حقیقت زندگی رنگ باخته منی .
حقیقتی سبز میان اینهمه فریب و هزاررنگی .
از میان همه خطوط آشنای چهره ات فقط چشمهایت را به ذهنم نه که به دلم می سپارم
و نگه میدارم برای روز مبادایی که شاید خیلی دور نباشد .
اگر چه بتوانند از هم جدایمان کنند اما دلم خوش است به اینکه یاد سبزت را هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند از دلم بگیرد
و تو را مخفی کرده ام آنجایی که دست هیچکس حتی به رد اشکهایت هم نمی رسىو
تا ابد همانجا کنار ته مانده های غرور و احساسم خواهی ماند تا روزیکه خورشید چشمهای همیشه منتظرم غروب کنند .
ولی اینبار در غربت چشمهای تو.
روزبه غروب زیباست ولی نه در غربت .
حالا تو بگو غروب چشمهای تو را که انتهای تمام غربت من است چطور زیبا ببینم
ـــــــ
فردایت آباد با عشق همین
می نویسم از تو ...
از موج یادی که میکوبد به ساحل بی قرار قلبم .
تا دورها تو را به نام اشک هایم می شناسم وبا لحن همیشگی گریه می خوانمت .
تو حس می شوی از آن سوی قلبم.از پشت حصارهای وجودم.
نمی دانم تا کی به سینه بیاویزم گل خاطراتت را؟
از کجا به دست های تو برسم ؟
از کدام پنجره تو را ببینم ؟
از کدام هوا تو را نفس بکشم ؟
بگو . به من بگو که صدای تو همان آواز لرزانی است که نام مرا می شناسد .
بگو که هنوز هم رنگ چشم های مرا روی شیشه پنجره ی قلبت نقاشی می کنی .
بگو که می دانی من از جنس تنهایی ام و کوچیده به سرزمین غربت .به شهر دلتنگی .
صدایم کن .بگو که هنوز هم برای منی. همین
نامی نداشت وشناسنامه ای هم .
پیشانی اش ... شناسنامه اش بود ومحل تولدش دنیا وصادره ازبهشت .
هیچ وقت نشانی ِ خانه ا ش رابه ما نمی داد . فقط می گفت :
ما ؛مستاجرخدائیم ، همین .
هروقت پیش مامی آمد، می گفت : باید بروم
باخداقراردارم .
تنهابود وفکرمی کردیم ، شاید بی کس وکاراست
خودش ولی می گفت : کس وکارم خداست .
برای خدا نامه می نوشت ، برای خداگل می فرستاد .
برای خدا تارمی زد ،.باخدا غذامی خورد ، باخدا قدم می زد
وباخدافکرمی کرد . می گفت : صبح رنگ خدادارد
عشق بوی خدادارد ، چای طعم خدادارد
می گفتیم : اینها که تومی گویی ، یک سرش کفراست
ویک سرش دیوانگی ، اما او می گفت وبین کفرودیوانگی
می رقصید .
مابه ایمانش غبطه می خوردیم ، اما می گفتیم :
بگذار، خداهمچنان برعرش تکیه زند
خدای ملکوت رااین همه پایین نیاور. وبه زمین آلوده نکن .
مگرنمی دانی که خدامنزه است و
ازهرصفت وهرتشبیه وهرتمثیلی بیرون است .
پس زبانت راآب بکش .
اورا ترسانیدیم ؛؛و...واژه هایش راشستیم .
دیوانگی اش راگرفتیم وخدایش را ؛
همان خدایی که برایش گل می فرستاد وبا او قدم می زد.
برایش نامی نهادیم وشناسنامه ای گرفتیم وصاحب خانه اش کردیم
وشغلی دادیم .
واوکسی شد چون ما ......
سال ها گذشته است وما؛؛دانسته ایم که اشتباه کرده ایم .
تو را به خدا
اگرشما؛؛روزی بازمومن دیوانه ای دیدید ، دیوانگی اش را
ازاونگیرید
زیرا جهان سخت به
دیوانگی مومنانه محتـــــــــــــاج است
(عرفان نظر اهاری)
خداوند ما را به مهمان نوازی سفارش کرده است .
او خود امروز میزبان ماست و ما مهمان او...تا این مهمانی بر پاست از آن بهره مند شویم.او بخشنده و داراستمطمئن باش هر چه خواهی به تو خواهد داد ....
که او مهربانترین مهربانان است....
رمضان مبارک
راجع به لینک نظری داری؟!!!
خداحافظ ای ماه میهمانی خدا ...
چه روزهای دل انگیزی داشتی , در همنشینی با دل های شیفته و چه شب های شورانگیزی , همنوا با عاشقان شوریده ...
خوشا یک ماه دست از لذت های مادی کشیدن و سویدای جان به جرعه های معرفت گشودن , که زینت عابدان (ع) این ماه را بهترین همنشین نیکان نام نهاد.
عاشق عشق ! عیدت مبارک. همین
چیزی در خور تو ندارم .
آسمان هم برای احساس زمینی تو کم است .
چقدر سخت است نمی توانم کلمه هایی مناسب برای احساسم بیابم .
این جاست که احساس عجز می کنم .
ای کاش هم اکنون در کنارم بودی
تا با چشمانم ، آنچه در درونم بود به تو ابراز می کردم .
اما اگر سواد خواندن نگاه چشم ها را نداشتی چه کنم ؟
اگر بی سوادی برایت لذت بخش باشد من هم راضی هستم
ـــــــــــ
خانه دلت آباد با عشق. همین
می خواهم امشب مُرتد تر از هر آئینه ای
با سنگ ناموس زمان
پای حرمت عصیان را خونی کنم
تا خاک کوچه های دلتنگی ام
به رقص پاهای تو خسته شود
و آرام تر از موج نگاه تو
روی نَم گونه هایم بشیند
و بوی نوازش ِانگشتهای تو را بگیرد
تا دوباره
خواب لبخندِ ترک خورده ی امید تو را
مثل بوی حرمت نفسهایت روی گونه های وحشی ام ببینم
و از تو تصویری بکشم
بالا تر از ابر و پاک تر از بچه آهویی که
خواب شیر خوردن ازدستان بخیل روزگار را می بیند
و مدتهاست
ساده تر از من
برای خواب تنهایی اش می ترسد
رویای شیرینیست میدانم
میخوابم تا مگر در خواب به رویا هایم دست یابم
شب خوش. همین
سلام خسته نباشی. عالی بود
به من هم سر بزن
خوشحال میشم راهنماییم کنی
سلام ...
از همین جا شروع شد .....